
برید ادامه ی مطلب...🌿
صبح شده بود و باصدای مادر بزرگ بیدار شدم
لباس هامو پوشیدم صبحانه خوردم و سریع رفتم مدرسه وارد کلاس که شدم آدرین از من زودتر رسیده بود
آدرین
دیدم مرینت داره یا قیافه پر از تعجب بهم نگاه میکنه
آدرین: سلام مرینت چرا نمیای روی نیمکت نمیشینی
مرینت:عامم خیلی خب اومدم
مرینت اومد کنارم نشست اون دختر فوقالعاده مهربونه امیدوارم اونم عاشقم باشه
امید وارم وقتی باهم بیرون میریم انقدر صمیمی بشیم که بتونم بهش بگم که دوستش دارم
مرینت: چرا همیشه لباس مشکی میپوشی
آدرین: مشکی رنگ آرومیه و باعث میشه کمتر تو دید باشم
به خودمون اومدیم و دیدیم معلم کلی درس داده و ما در حال حرف زدن بودیم
باهم خندیدیم و وقتی کلاس تموم شد
رفتیم از مدرسه بیرون
مرینت: عه دوستم یه لحظه باید برم باهاش حرف بزنم
آدرین: باشه لطفاً زود بیا
نمیدونم چرا کسی اونجا نبود کدوم دوستش؟
مرینت
رفتم پیش لایلا
لایلا:سلامم
مرینت : سلام از دیدنت تعجب کردم فکر میکردم دیشب خواب دیدم
لایلا:جالبه
لایلا نکات رو بهم سریع گفت و منم رفتم پیش آدرین خیلی دویدم
رفتیم و با ماشین یه دوری زدیم
و بستی خوردیم و تا نصفه شب بیرون بودیم
شب روی یه صندلی توی پارک نشسته بودیم
و داشتیم غروب آفتاب رو تماشا میکردیم
آدرین: من از همون روز اول که دیدمت خب راستش عاشقت شدم و دوستت دارم
پریدم تو بغلش و اشک تو چشمام جمع شده بود
مرینت: منم عاشقت بودم و یه حسی بهت داشتم این احساس دو طرفه اس
و محکم همو بغل کردیم
صبح که بیدار شدم رفتم مدرسه...