
آب دستته بزار زمین برو ادامه مطلب
مرینت:از خواب بیدار شدم ساعت شش و نیم بود رفتم صورتم شستم چشمام انقدر قرمز شده بودن که انگار خون گریه کرده بودم رفتم پایین صبحانم رو خوردم و به سمت مدرسه راه افتادم بابام میخواست باهام هم کلام بشه اما من نمیخواستم رسیدم مدرسه و آلیا من رو دید
آلیا:مرینت دیشب چیشد آشتی کردید چرا چشمات انقدر قرمز شده؟
مرینت: نه بابای آدرین و نه بابای من مارو واسه هم مناسب نمیدونن بعدش تو بغلش وایسادم به گریه کردن.....
آدرین:دیشب اصلا نخوابیدم و فقط به سقف خیره شده بودم تو فکر مرینت بودم بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم رفتم صبحانه بخورم که پدرم اومد و گفت: آدرین میخوام باهات حرف بزنم
آدرین: الان اصلا حوصله بحث کردن ندارم
گابریل:تو چرا عاشق یه دختر شیرینی پز شدی توی اون مگه چی دیدی
آدرین:قلب و دل صاف ساده اش رو دیدم دقیقا همون چیزی که تو درون مامان دیدی
گابریل:خیلی خب دختر عموت داره از لندن برمیگرده و شما قراره نامزد بشید
آدرین:چی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من به هیچ عنوان اینو قبول نمیکنم
گابریل:از موافقت نه بلکه اطاعت میخوام
آدرین:از خونه بدو بدو زدم که برم سمت مدرسه وقتی رسیدم مرینت رو دیدم که داشت بغل آلیا سر نمیکت گریه میکرد
مرینت:آلیا حالا چکار کنم چجوری این درد رو تحمل کنم
آدرین:تو لازم نیست هیچیو تحمل کنی چون قراره بزودی از زندگیت برم بیرون
مرینت:منظورت چیه؟
آدرین:پدرم میخواد من و دختر عموم باهم نامزد بشیم
مرینت:چی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تو واقعا از من گذشتی؟
آدرین:البته که نه من اینو نمیخوام بیا بیخیال گذشته ها بشیم ما لازم به اجازه هیچکس نداریم
مرینت:نمیتونم بهت اعتماد ندارم
آدرین:حتی وقتی که تورو از دست اون دیوونه نجات دادم
مرینت:اون زمان فرق میکرد
آدرین:خب موقعی که من رو بوسیدی چی که دیدم قرمز شد
مرینت:من نمیتونم یه فرصت دوباره بهت تا حالم این بدتر بشه دیشب گفتم الانم میگم مایی وجود نداره
آدرین:پس اگه من نامزد کنم فکر کنم اصلا برات مهم نیست درسته
مرینت:درسته!!!!!
آدرین:پس این تویی که از من گذشتی نه من!چون اگه من دوست نداشتم الان نمیومدم و باهات حرف نمیزدم
مرینت:باخودم که یخورده فکر کردم دیدم حق با اونه من واقعا ازش گذشتم
آلیا:ببخشید که میپرم وسط حرفتون ولی زنگ کلاس خورد نمیخواید که از درس جا بمونید
خانم بوستیه:خب بچه ها امروز درسمون درباره عشق حقیقی هست کی میدونه که عشق حقیقی چیه
رز:وقتی دونفر از صمیم قلب به همدیگه دل میبندن بهش عشق حقیقی گفته میشه
خانم بوستیه:درسته رز مرینت تو چی میدونی عشق حقیقی چیه
مرینت: چیزی به اسم عشق حقیقی وجود نداره لاعقل برای من اینطور نبود بعدش از کلاس زدم بیرون
خانم بوستیه: مرینت چش شده
آدرین:خانم میتونم برم دنبالش
خانم بوستیه: برو
آدرین:مرینت مرینت کجایی تو که دیدم صدای گریه ش داشت میومد
مرینت:تو چرا منو ول نمیکنی مگه نگفتی میخوای نامزد کنی چرا دست از سرم برنمیداری
آدرین:من هیچوقت ازت نمیگذرم بغلش کردم و لباس رو بوسیدم اونم یخورده آروم شد
لایلا:مرینت دوپن چنگ اجازه نمیدم آدرین برای تو بشه
کلویی:خب خواهر میخوای چکار کنی
لایلا:من خوب میدونم چکار کنم تو کاریت نباشه
2 روز بعد
لایلا:سلام اقای دوپن
تام: سلام دخترم تو کی هستی
لایلا: من همکلاسی مرینت هستم شنیدم که با آدرین به هم زده
تام:درسته ولی این به صلاح مرینته
لایلا: راستش اون به شما دروغ گفته دو روز پیش بود که مرینت از کلاس با گریه زد بیرون و آدرین رفت دنبالش و هم رو بوسیدن
تام:چی!!!!!!!!!! این پسر مو طلایی از حدش فرا تر رفته
از زبان: راوی لایلا میره و چیزایی که به تام گفته به گابریل هم میگه
گابریل:اسمت تو چیه خانم جوان
لایلا:لایلا راسی هستم دختر ناتنی اقای بورژوا
گابریل:فکر کنم ما بتونیم یه همکاری خوب داشته باشیم
لایلا:در چه مورد
گابریل:محافظت از پسرم در برابر مرینت دوپن چنگ
آدرین:مرینت رو بغل کردم و لباش رو بوسیدم چند دقیقه همینطوری بودیم تا اینکه مرینت ازم جدا شد و یکی خوابوند تو گوشم
مرینت:اینکارو برو با دختر عموت کن دیگه نیا سمت من
آدرین:مرینت لطفا این کارو نکن گوشیم زنگ خورد
گابریل:الو آدرین بیا خونه یه نفر منتظرته
آدرین: من الان مدرسه ام
گابریل:اجازه ات رو گرفتم
آدرین:دارم میام خدافظ
اینم از این پارت خدافظ