عشق بزرگ پارت 5

22:27 1402/06/20 - Aryan2023

آب دستته بزار زمین برو ادامه مطلب

مرینت:از خواب بیدار شدم ساعت شش و نیم بود رفتم صورتم شستم چشمام انقدر قرمز شده بودن که انگار خون گریه کرده بودم رفتم پایین صبحانم رو خوردم و به سمت مدرسه راه افتادم بابام میخواست باهام هم کلام بشه اما من نمیخواستم رسیدم مدرسه و آلیا من رو دید

آلیا:مرینت دیشب چیشد آشتی کردید چرا چشمات انقدر قرمز شده؟

مرینت: نه بابای آدرین و نه بابای من مارو واسه هم مناسب نمیدونن بعدش تو بغلش وایسادم به گریه کردن.....


آدرین:دیشب اصلا نخوابیدم و فقط به سقف خیره شده بودم تو فکر مرینت بودم بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم رفتم صبحانه بخورم که پدرم اومد و گفت: آدرین میخوام باهات حرف بزنم

آدرین: الان اصلا حوصله بحث کردن ندارم

گابریل:تو چرا عاشق یه دختر شیرینی پز شدی توی اون مگه چی دیدی

آدرین:قلب و دل صاف ساده اش رو دیدم دقیقا همون چیزی که تو درون مامان دیدی

گابریل:خیلی خب دختر عموت داره از لندن برمیگرده و شما قراره نامزد بشید

آدرین:چی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من به هیچ عنوان اینو قبول نمیکنم

گابریل:از موافقت نه بلکه اطاعت میخوام

آدرین:از خونه بدو بدو زدم که برم سمت مدرسه وقتی رسیدم مرینت رو دیدم که داشت بغل آلیا سر نمیکت گریه میکرد


مرینت:آلیا حالا چکار کنم چجوری این درد رو تحمل کنم

آدرین:تو لازم نیست هیچیو تحمل کنی چون قراره بزودی از زندگیت برم بیرون

مرینت:منظورت چیه؟

آدرین:پدرم میخواد من و دختر عموم باهم نامزد بشیم

مرینت:چی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تو واقعا از من گذشتی؟

آدرین:البته که نه من اینو نمیخوام بیا بیخیال گذشته ها بشیم ما لازم به اجازه هیچکس نداریم 

مرینت:نمیتونم بهت اعتماد ندارم

آدرین:حتی وقتی که تورو از دست اون دیوونه نجات دادم

مرینت:اون زمان فرق میکرد

آدرین:خب موقعی که من رو بوسیدی چی که دیدم قرمز شد

مرینت:من نمیتونم یه فرصت دوباره بهت تا حالم این بدتر بشه دیشب گفتم الانم میگم مایی وجود نداره

آدرین:پس اگه من نامزد کنم فکر کنم اصلا برات مهم نیست درسته

مرینت:درسته!!!!!

آدرین:پس این تویی که از من گذشتی نه من!چون اگه من دوست نداشتم الان نمیومدم و باهات حرف نمیزدم

مرینت:باخودم که یخورده فکر کردم دیدم حق با اونه من واقعا ازش گذشتم 

آلیا:ببخشید که میپرم وسط حرفتون ولی زنگ کلاس خورد نمیخواید که از درس جا بمونید

خانم بوستیه:خب بچه ها امروز درسمون درباره عشق حقیقی هست کی میدونه که عشق حقیقی چیه

رز:وقتی دونفر از صمیم قلب به همدیگه دل میبندن بهش عشق حقیقی گفته میشه

خانم بوستیه:درسته رز مرینت تو چی میدونی عشق حقیقی چیه

مرینت: چیزی به اسم عشق حقیقی وجود نداره لاعقل برای من اینطور نبود بعدش از کلاس زدم بیرون

خانم بوستیه: مرینت چش شده

آدرین:خانم میتونم برم دنبالش

خانم بوستیه: برو

آدرین:مرینت مرینت کجایی تو که دیدم صدای گریه ش داشت میومد

مرینت:تو چرا منو ول نمیکنی مگه نگفتی میخوای نامزد کنی چرا دست از سرم برنمیداری

آدرین:من هیچوقت ازت نمیگذرم بغلش کردم و لباس رو بوسیدم اونم یخورده آروم شد


لایلا:مرینت دوپن چنگ اجازه نمیدم آدرین برای تو بشه

کلویی:خب خواهر میخوای چکار کنی

لایلا:من خوب میدونم چکار کنم تو کاریت نباشه

2 روز بعد

لایلا:سلام اقای دوپن

تام: سلام دخترم تو کی هستی

لایلا: من همکلاسی مرینت هستم شنیدم که با آدرین به هم زده 

تام:درسته ولی این به صلاح مرینته

لایلا: راستش اون به شما دروغ گفته دو روز پیش بود که مرینت از کلاس با گریه زد بیرون و آدرین رفت دنبالش و هم رو بوسیدن

تام:چی!!!!!!!!!! این پسر مو طلایی از حدش فرا تر رفته

از زبان: راوی لایلا میره و چیزایی که به تام گفته به گابریل هم میگه

گابریل:اسمت تو چیه خانم جوان

لایلا:لایلا راسی هستم دختر ناتنی اقای بورژوا

گابریل:فکر کنم ما بتونیم یه همکاری خوب داشته باشیم

لایلا:در چه مورد

گابریل:محافظت از پسرم در برابر مرینت دوپن چنگ


آدرین:مرینت رو بغل کردم و لباش رو بوسیدم چند دقیقه همینطوری بودیم تا اینکه مرینت ازم جدا شد و یکی خوابوند تو گوشم

مرینت:اینکارو برو با دختر عموت کن دیگه نیا سمت من

آدرین:مرینت لطفا این کارو نکن گوشیم زنگ خورد

گابریل:الو آدرین بیا خونه یه نفر منتظرته 

آدرین: من الان مدرسه ام

گابریل:اجازه ات رو گرفتم

آدرین:دارم میام خدافظ

 

اینم از این پارت خدافظ