
برید ادامه ی مطلب 🖤✨
عشق 🖤سیاه🖤 پارت ۱
سلام بچه ها این اولین رمان وبلاگه امید وارم دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرید 🌈
________________________________
سلام من مرینتم سال آخر دانشگاهمه و با مادربزرگم زندگی میکنم پدرم چند سال پیش
توی حادثه آتش سوزی مرد مادرم هم نتونست دوری پدرو تحمل کنه که اونم از شدت ناراحتی مرد منم دیدم کسیو برای حمایت ندارم برای همین سعی میکنم درس بخونم و رو پاهای خودم بایستم.
تو مدرسه همه به عنوان خر خون میشناسنم
اما بهشون توجه نمیکنم.
رفتم سر کلاس خانم مندلیف وارد شد
خانم مندلیف: بچه ها شاگرد جدید داریم
آدرین آگرست اون دو سال از شما بزرگتره
و تو خونه درس میخوانده به دلایل شخصی خودش خوش اومدی آدرین برو کنار مرینت بشین
اون پسر خیلی زیبا بود چشماش سبز بود و
موهاش به اندازه ی طلا درخشان
به خودم اومدم و دیدم کنارم نشسته
در همون نگاه اول خب ... ازش خوشم اومد
آدرین: سلام
هان چی به من سلام کرد
مرینت: هی هی هی عامم سلامم
آدرین: اسم من آدرینه اسم تو چیه
خیلی هول شده بودم
مرینت: مری نه نه مرینا مررینتت هسته ام
آدرین: من فردا میخوام برم مهمونی هالووین
میخواستم بدونم میشه تو با من بیای
خیلی خوشحال شدم و نمیدونم چی باید بهش بگم
مرینت: من با تو نه منظورم اینکه میام حتما هی هی هی
آدرین: فردا ساعت شش منتظرتم
مرینت: عامم خب خیلی خب فردا میری یعنی
فردا میبینمت