
ادامه ی مطلب
از زبان مرینت:
وارد قصر که شدم یه خون آشام رو تخت پادشاهی نشسته بودولی نتونستم قایفه اش رو ببینم. خواستم جلوتر برم که نگهبان ها جلوم رو گرفتن و گفتن: تو نباید بدون اجازه پیش پادشاه سرزمین خون آشام ها بروی. خب لاقل نفهمید من یه آدمم که اشتباهی اینجا اومدم. بهش گفتم: خواهش می کنم بزارین برم. کارم خیلی واجبه.
اوناهم آخرش به زور رفتن از پادشان اجازه گرفتن و من رو راه دادن. وقتی وارد شدم قبل از اینکه پادشاه رو ببینم فکر می کردم اون باید خیلی زشت و ترسناک باشه ولی دراصل اون خیلی زیبا بود. با چشم های سبز نعنایی نگاهم کرد و گفت: تو کی هستی و اینجا چی کار می کنی؟؟
من هم باناراحتی کل قضیه رو براش تعريف کردم و اون هم انگار که خیلی ناراحت شده باشه گفت: واقعا متاسفم.
از زبان آدرین:
امروز یه دختر خیلی خوشگل با موهایی به رنگ آبی دریا وارد قصرم شد......
ادامه واسه فردا
با لایک و کامنت حمایت کنید